سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کاش تازیانه هایی بر سر یارانم بود تا درحلال و حرام تفقّه می کردند . [امام صادق علیه السلام]

فرهنگ و ادب

از شما بازدید کنندگان عذر خواهی می کنم چرا که به خاطر این وبلاگ عده ای از عزیزان به گمراهی افتاده اند و این حقیر را با استاد گران قدر جناب آقای بنی فاطمی اشتباه گرفته اند لازم به ذکر است برای وارد شدن به وبلاگ جناب استاد بنی فاطمی می تواند روی استاد بنی فاطمی کلیک کنید.

با تشکر




محمد حسن ::: دوشنبه 86/12/27::: ساعت 9:40 صبح

هو اللطیف

کتاب حاضر قطعاتی ادبی است که همگی زاییده پرنده خیالند به عبارتی ویژگی مشترکشان آن است که همگی از آسمان تخیل و شعرو عاطفه عبور کرده اند و لابد از همین جهت کمی ابر آلودند .

دریافتشان تنها به دیده ی عقل نیست به ذوق و احساس هم است . گاهی وقت ها نباید معنایشان کرد فقط باید احساسشان کرد مثل تماشای پرنده های مهاجر در آسمان .

به گفته نویسنده، این مجموعه که به خواست دانش آموزانش گرد آمده ، نوعی تمرین است برای نوشتن ، تمرینی عینی برای همان چه در کتاب های زبان فارسی دوره ی دبیرستان آموزش داده می شود.

خاطره ، یادداشت های روزانه ، نامه، سفر نامه، قطعه ادبی و امکاناتی دیگر از این دست در کتاب حاضر مجال بروز یافته است . چیزی که هست گاه از توصیفات ساده دور می شود و عبارات شکلی نمادین می گیرند . زبان نوشته ، سمبلیک می شود . شاید ابهامی هنری خلق می کند که شایسته ی تامل بیشترند. انگار که نویسنده عمد دارد نا خواننده ، گامهایش را آهسته تر بردارد .

باری ، این نوشته جات گویا بهانه ای هستند برای دغدغه های نویسنده – همان طور که در مقدمه ی کتاب تصریح دارد – خودش را نوشته است . آرمان ها ، عشق ها ، الگوها ، احساسات مذهبی و اجتماعی اش را با دیگران در میان گذاشته است.

کاری علمی انجام نداده، محصولات او فراورده هایی هنری اند بنابراین بینشی هنرمدارانه می طلبد منشوری است که دست کم دو طیف قوی دارد: یکی قالب نوشتار و دیگری محتوایی چندلایه از دل نوشته های من اجتماعی یا من گسترده .

گاهی از دوری دوستانش قصه می گوید گاه با طبیعت گره می خورد و گاهی ازعلاقه هایش به قرآن و نماز و عشق حرف می زند . زمانی در فضای کلاس قدم میزند و زمانی دیگر در فضای حرم نفس می کشد . یک وقت برای امامان معصومش می گرید و وقتی دیگر به یاد شهدای جنگ می افتد .

در این میان گاهی تصویرهایی را ارائه می دهد که مثل یک تابلو فرش نقاشی شده اند . انگار پیام مخصوص ندارند فقط دقایقی ما را با خودمان به خلوت می کشانند . در مازهای عبارات گممان می کنند شایدبه تصور نویسنده، احساس بی وزنی در مه آلودگی عشق و زیبایی ما را به لذتی می خواند که در کوچه ها و خیابان های شلوغ و پر دود و دم شهر خبری از آن نیست .

....آیا تو را با عشق نسبتی است؟ آیا در رستخیز خواستن به بعثت رسیده ای ؟ آیا بر رگ روحت نشتر زده اند ؟ راستش را بگو ! در ته دلت آیا چیزی تکان خورده است ؟ کششی ، جاذبه ای – چیزی شبیه افتادن یک سیب را – در خلوت خود احساس کرده ای؟ گوشت را جلوتر بیاور ، باز هم جلوتر، های نازنین ! در باغچه ی دلت آیا کسی گل کاشته است ؟ بی قرارت کرده اند آیا؟!

اگر چنین باشد باید در آن افق دور بتوانی کولیان قبیله ی بنی رویا را ببینی که به مبارک بادت ، هلهله می کنند اگر چنین است بگذار صادقانه به تو تبریک بگویم ساده و صمیمی .

تو دیگر بومی قبیله ی بنی رویایی. به تو شراب وحدت می دهند . هاله ای از اساطیر تو را فرا می گیرد.چشمت را ببند دیگر مرزی نیست . می توانی پرواز کنی ......




محمد حسن ::: سه شنبه 86/12/21::: ساعت 5:21 عصر

 یکروز آمدی روی تنهایی ام  قد کشیدی

وبعد یادم نیست

حالا نگاهم از چراغهای بی خواب بی خوابتر شده

رسوب واژه هایی که گفتی بر دلم مانده

یادت نیست!

***********

بهانه ات را جوری  گرفته ام

که توی بی خوابی ام غلت بخورم

و درخت توی کوچه

با من گریه کند

***********

بعد از پذیرفتن تاریکی نگاه ها معنا ندارد

ما تکیه داده ایم به تاریکی

به جایی که هیچ وقت نخواهیم دید

تنهایی را بغل کرده ایم

وخواب صدهزار بوسه بیدارمان نخواهد کرد

ما فراموش کرده ایم بیدار شویم!!!!

*************

دیدم ستاره ها چشمت میزنند

شوخی شوخی پنجره را بستم

باز هم تنهایی

باز هم شوخی شوخی همه چیز سیاه میشود

ودرمن جدی جدی

همه چیز میمیرد......

 




محمد حسن ::: سه شنبه 86/12/21::: ساعت 5:20 عصر

معلم چو آمد بناگه کلاس       چوشهری فروخفته خاموش شد

سخنهای ناگفته در مغزها       به لب نارسیده فراموش شد

معلم زکار مداوم مدام            غضبناک و فرسوده و خسته بود

جوان بود و در عنفوان شباب      جوانی ازو رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلوده را         صدای درشت معلم شکست 

  زجا احمدک جست و بند دلش   بدین بی خبر بانگ ناگه گسست:

  بیا احمدک درس دیروز را       بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت

  ولی احمدک درس نا خوانده بود    بجز آنچه دیروز آنجا شنفت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت        بنی آدم اعضای یک دیگرند

وجودش به یکباره فریاد زد              که در آفرینش ز یک گوهرند

     چو عضوی به درد آورد روزگار        دگر عضوها را نماند قرار

تو کز .....وای یادش نبود        جهان پیش چشمش سیه پوش شد

نگاهی به سنگینی از روی شرم     به پایین بیفکند و خاموش شد

   معلم بگفتا به لحن گران         چرا احمد کودن بی شعور

      نخواندی چنین درس آسان بگو     مگر چیست فرق تو با دیگران

عرق از جبین احمدک پاک کرد         خدایا چه میگوید آموزگار

نمیداند آیا که در آن میان               بود فرق مابین دار و ندار

    میان کسی که تهیدست بود      وآنکس که بی حد زر و سیم داشت

  چه گوید بگوید حقایق بلند           به شرحی که از چشم خود بیم داشت

به آهستگی احمد بی نوا        چنین زیر لب گفت با قلب چاک :

که آنها به دامان مادر خوشند       ومن بی وجودش نهم سر به خاک

    به آنها جز از روی مهر و خوشی      نگفته کسی تا کنون یک سخن

  به مال پدر تکیه دادند و من        من از روی اجبار این روزگار

   کشیدم از آن درس دیروز دست     کنم با پدر پینه دوزی و کار

    ببین دست پر پینه ام شاهدست.... معلم بکوبید پابر زمین:

به من چه که مادر ز کف داده ای         به من چه که دستت پر از پینه است

   رود یکنفر پیش ناظم که او       به همراه خود یک فلک آورد

   نمایم پر از پینه پاهای او            ز چوبی که بهر کتک آورد 

دل احمد آزرده وریش شد       چو این حرف را از معلم شنفت

ز چشمان او کور سویی جهید    بیاد امدش حرف سعدی و گفت :

ببین یادم آمد کمی صبر کن        تامل خدا را تامل دمی

تو کز محنت دیگران بی غمی      نشاید که نامت نهند آدمی  




محمد حسن ::: شنبه 86/12/18::: ساعت 4:18 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 0


بازدید دیروز: 1


کل بازدید :3758
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>لینک دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<